پارت۷[عشق یهویی]
ویو ا/ت
سه روز بود که توی این اتاق لعنتی بودم نه جای خواب داشتم نه بهم آب دادن نه غذا بدنم مثل گچ سفید شده بود حتی قدرت نداشتم خودم رو جا به جا کنم لب هام خشک شده بود
ویو یونگی
رفتم سمت همون اتاقی که اون دختر داخلش بود
در رو باز کردم که دیدم بی جون رو زمین دراز کشیده که یهو دیدم جونکوک پشت سرم اومد یه نگاهی به اون دختر انداخت و یه پوزخند زد
یونگی:بهش غذا بدیم؟
جونکوک: نمیدونم
یونگی: اگه ندیم دیگع واقعا میمیره ( خنده
جونکوک: خنده
یکی از خدمتکار ها رو صدا زدم اومد
یونگی: برا برای این خانم یکم غذا بیار و آب
خدمتکار: چشم قربان
یونگی: برو دیگه
خدمتکار رفت رو مو به سمت جونکوک برگر دوندم که دیدم داخل دستش یک سطل اب داغه گفتم میخوای باهاش چیکار کنی
جونکوک: میریزم سرش
یونگی: اخه گناه دار...
جونکوک: نگو که دلت برا این دختر میسوزه
یونگی: نه بابا
جونکوک: پس برو کنار
رفتم کنار که سطل اب رو کامل ریخت رو سرش و شروع به خندیدن کرد
ویو ا/ت
دیدم روم یه چیز خیلی داغ ریخته شد با گریه از خواب بیدار شدم و یکی داشت بالای سرم گمیخندید
جونکوک: چیه چرا نمیتونی تکون بخوری؟
ا/ت: ب.بدنم ق.قدرت تکون خو.وردن ن.نداره( گریه)
جونکوک: الان برات غذا میارن
ا/ت: واقعا ؟
جونکوک: اره
وقتی گفتم اره یه خوشحالی. کوچیکی رو روی صورتش حس کردم راستش چرا دروغ بگم دلم براش سوخت ولی تقصیر خودشه چرا جای پدرش رو نمیگه رفتم بیرون به یونگی گفتم غذاشو که خورد دوباره بگو بابات کجاس اگه نگفت دوباره شکنجش کن
یونگی: با کمال میل
جونکوک: فعلا من میرم
یونگی: باش
ا/ت: غذا کو
یونگی:چرا غذا رو نمیارید برای این دختره هرزه
ا/ت: چرا بهم میگه هرزه من که تاحلا با هیچ پسری حتی دوست نبودم
یونگی: بیا هرزه خانم غذا تو اوردن
ا/ت: شروع کردم به غذا خوردن اونقدر تند میخوردم که پرید گلوم
یونگی: اروم باش مگه دنبالتن بیا این آب رو بخور
ا/ت: آب و گرفتم و خوردم م.منون
غذام تموم شد
یونگی: پدرت کجاس برای بار اخر میپرسم دختره ی هرزه(جدی)
ا/ت:گفتم پدر من مرده تازه تازه هرزه هم خواهر مادرتن
یونگی: دختره ی هرزه تو الان به خواهر و مادر من گفتی هرزه
ا/ت: م.م.معذرت م.میخ.ام
شروع کرد با لگد زدن به شکمم از درد زیاد داشتم داد میزدم
ویو تهیونگ
تهیونگ: جونکوک بریم یه سر به اون دختره بزنیم ببینیم جای پدرش رو گفته
جونکوک: باشه
داشتیم میرفتیم پایین که صدای داد اون دختر رو شنیدیم رفتیم سمت در اتاق
تهیونگ:......................
میخوام یک تک پارتی بسازم فقط بعد اینکه گذاشتم پارم میکنید چرا شو بعدا خودتون میفهمید 😂😂
بزارم یا نه؟
سه روز بود که توی این اتاق لعنتی بودم نه جای خواب داشتم نه بهم آب دادن نه غذا بدنم مثل گچ سفید شده بود حتی قدرت نداشتم خودم رو جا به جا کنم لب هام خشک شده بود
ویو یونگی
رفتم سمت همون اتاقی که اون دختر داخلش بود
در رو باز کردم که دیدم بی جون رو زمین دراز کشیده که یهو دیدم جونکوک پشت سرم اومد یه نگاهی به اون دختر انداخت و یه پوزخند زد
یونگی:بهش غذا بدیم؟
جونکوک: نمیدونم
یونگی: اگه ندیم دیگع واقعا میمیره ( خنده
جونکوک: خنده
یکی از خدمتکار ها رو صدا زدم اومد
یونگی: برا برای این خانم یکم غذا بیار و آب
خدمتکار: چشم قربان
یونگی: برو دیگه
خدمتکار رفت رو مو به سمت جونکوک برگر دوندم که دیدم داخل دستش یک سطل اب داغه گفتم میخوای باهاش چیکار کنی
جونکوک: میریزم سرش
یونگی: اخه گناه دار...
جونکوک: نگو که دلت برا این دختر میسوزه
یونگی: نه بابا
جونکوک: پس برو کنار
رفتم کنار که سطل اب رو کامل ریخت رو سرش و شروع به خندیدن کرد
ویو ا/ت
دیدم روم یه چیز خیلی داغ ریخته شد با گریه از خواب بیدار شدم و یکی داشت بالای سرم گمیخندید
جونکوک: چیه چرا نمیتونی تکون بخوری؟
ا/ت: ب.بدنم ق.قدرت تکون خو.وردن ن.نداره( گریه)
جونکوک: الان برات غذا میارن
ا/ت: واقعا ؟
جونکوک: اره
وقتی گفتم اره یه خوشحالی. کوچیکی رو روی صورتش حس کردم راستش چرا دروغ بگم دلم براش سوخت ولی تقصیر خودشه چرا جای پدرش رو نمیگه رفتم بیرون به یونگی گفتم غذاشو که خورد دوباره بگو بابات کجاس اگه نگفت دوباره شکنجش کن
یونگی: با کمال میل
جونکوک: فعلا من میرم
یونگی: باش
ا/ت: غذا کو
یونگی:چرا غذا رو نمیارید برای این دختره هرزه
ا/ت: چرا بهم میگه هرزه من که تاحلا با هیچ پسری حتی دوست نبودم
یونگی: بیا هرزه خانم غذا تو اوردن
ا/ت: شروع کردم به غذا خوردن اونقدر تند میخوردم که پرید گلوم
یونگی: اروم باش مگه دنبالتن بیا این آب رو بخور
ا/ت: آب و گرفتم و خوردم م.منون
غذام تموم شد
یونگی: پدرت کجاس برای بار اخر میپرسم دختره ی هرزه(جدی)
ا/ت:گفتم پدر من مرده تازه تازه هرزه هم خواهر مادرتن
یونگی: دختره ی هرزه تو الان به خواهر و مادر من گفتی هرزه
ا/ت: م.م.معذرت م.میخ.ام
شروع کرد با لگد زدن به شکمم از درد زیاد داشتم داد میزدم
ویو تهیونگ
تهیونگ: جونکوک بریم یه سر به اون دختره بزنیم ببینیم جای پدرش رو گفته
جونکوک: باشه
داشتیم میرفتیم پایین که صدای داد اون دختر رو شنیدیم رفتیم سمت در اتاق
تهیونگ:......................
میخوام یک تک پارتی بسازم فقط بعد اینکه گذاشتم پارم میکنید چرا شو بعدا خودتون میفهمید 😂😂
بزارم یا نه؟
۲۸.۳k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.